1271 + 31st Hamfekr + 2StepN

8 days ago (Edited)

@navidjahanshahi just finished a 14.78km run, that lasted for 142 minutes.
This run helped navidjahanshahi burn 1175.0 calories.

(20pics) By the time I washed my “flu blanket,” made lunch, and had breakfast, it was already late — had to run all the way to Makran to make it to Hamfekr on time. Breakfast, by the way, was a new experiment, and I spent the morning praying I wouldn’t throw it up before noon!

Hamfekr itself went well. When I arrived, the teachers were still stuck at the breakfast table because theirs had come out late. I slipped in with the others — the event had already started and everything was rolling. Well… mostly rolling!

We had a new sponsor, fewer cookies than people, and not enough chairs. No camera, either. But honestly, none of that was my problem — they handled it themselves. The nice thing about today’s meetup was how smoothly it flowed.

I took a bunch of short clips and stills besides the photos — even posted some to my stories. I’m actually starting to enjoy shooting little videos like that. And, by the end, I scavenged a few leftover cookies — they were amazing.

Then something caught me off guard. Mohsen Ahmadi — such a decent, kind guy. We were chatting about last year’s Bazar art book, and I asked if he went again this year. He said, “No.” I asked, “Why not?” He said, ‘I only went last year because you were posting stories about it.’

It felt like a punch to the face — the kind that wakes you up. I always think my influence is small, but moments like that remind me it’s bigger than I imagine. And honestly, some people who still follow me… I kind of wish they didn’t. It makes me embarrassed.

Our sponsor today was a funny lady — or at least, trying to be. But because she was forcing herself to act all serious, her natural humor got lost. I’m really not a fan of pretentiousness — even though I do think that most people who act like that don’t realize they’re doing it.

They think that’s just how it’s supposed to be. But if they could, somehow, experience that same moment without the act, they’d see how empty the act really is.

At night, I went to the concert with Zari, Moein, and Rabi — but I’ll tell that part in tomorrow’s entry.

(Oct 10, Friday, 18th of Mehr)
Today’s Strava throwbacks:

Last year, same day (13 photos — 11th day of the mural project, gave the wall its final coat! Mom came by, then Zinat and the others showed up to pick me up)
https://www.strava.com/activities/12623309190

Two years ago, same day (14 photos — barefoot in loop, Afghan workers and two other stray dogs joined me)
https://www.strava.com/activities/10011025820

Three years ago, same day (8 photos — percussion practice and Saadi reading session) (6 photos — Ghoorpashm working with Mahi) (10 photos — Zahra said, “Take my bike and go to the Nahft rehearsal!” Funny how today I went to their concert — sang every piece quietly along with them. Even though I didn’t play, our friendship’s still as warm as ever.)
https://www.strava.com/activities/7941711991
https://www.strava.com/activities/7943246424
https://www.strava.com/activities/7943251458

Strava2hive

(۲۰ع) تا پتوی سرماخوردگی‌مو شستم و ناهار گذاشتم و صبحونه خوردم دیر شد و مجبور شدم تا مکران بودوعم که دیر به همفکر نرسم. البته صبحونه هم یه ترکیب جدیدی بود که خدا خدا کردم تا ظهر بالا نیارم!

همفکر هم خوب بود. رسیدم دیدم دیر صبحونه‌شون آماده شده و اساتید گیر کرده بودن سر میز صبحونه. پریدم پیش بقیه که دیدم شروع کردن و همه‌چی رواله. البته، آره روال بود!

اسپانسر جدید داشتیم، تعداد کوکی‌ها کمتر از جمعیت بود، صندلی هم! دوربین هم نداشتن. ولی اینا به من مربوط نمیشد! خودشون ردیف‌ش کردن، اصلاً جالبی برنامه امروز این بود که روون بود.

من البته تعداد زیادی فیلم کوتاه و ثابت گرفتم غیر از این عکسا و گذاشتم استوری. داره کم کم از فیلم اینجوری گرفتن خوشم میاد. در پایان هم چند تا کوکی کرکسی پیدا کردم و خوردم که مزه‌شون فوق‌العاده بود.

یه جا هم خیلی جا خوردم. محسن احمدی درکل آدم بزرگ و بزرگواریه. داشتیم گپ می‌زدیم و صحبت پارسال بازار کتاب هنری شد و پرسیدم امسال نرفتی؟ گفت نه، گفتم چرا؟ گفت "من پارسال رفتم چون تو استوری می‌ذاشتی..."

مثل مشت بود که خورد توی صورت‌م تا به خودم بیام. من همیشه از چیزی که تصور می‌کنم تأثیرم بیشتره و واسه همین یهو دوباره احساس مسئولیت کردم. یه آدمایی منو فالو دارن که من واقعاً خجالت می‌کشم. کاش آنفالوم می‌کردن!

اسپانسرمون هم یه خانم بامزه بود که چون می‌خواست ادای جدی بودن دربیاره از نمک‌ش کم شده بود. در کل اصلاً با ادا موافق نیستم اگرچه معتقدم بیشتر آدم‌هایی که ادا دارن خودشون در اون لحظه‌ی ادا متوجه نیستن...

فکر می‌کنن اصول‌ش همینه... ولی اگه... نمی‌دونم... به یه شکلی همون لحظه رو بدون ادا هم تجربه می‌کردن اون‌وقت می‌فهمیدن که ادا چقدر تباهه!

شب هم با زری معین رابی رفتیم کنسرت، که توی فعالیت فردا تعریف می‌کنم.

(۱۸ مهر، ۱۰ اکتبر، جمعه)
یادآوری استراواعی امروز :

فعالیت‌ پارسال مثل امروز (۱۳عکس، روز یازدهم پروژه نقاشی دیواری، تِر زدم به دیوار! مامان اومد، زینت اینا اومدن بردنم)
https://www.strava.com/activities/12623309190

فعالیت دوسال پیش مثل امروز (۱۴عکس، پالقو لوپ چمنی، کارگران افغان و دو تا پالقوی دیگه)
https://www.strava.com/activities/10011025820

فعالیت‌های سه‌سال پیش مثل امروز (۸عکس، تمرین کوبه‌ای و جلسه‌ی سعدی‌خوانی) (۶ع، قورپشم پیش ماهی کار می‌کرد) (۱۰ع، زهرا گفت بیا با دوچرخه‌ی من برو تمرین موسیقی گروه نهفت، چه جالب که دقیقاً امروز رفتم تماشای کنسرت‌شون، و همه‌ی قطعات رو همراه‌شون خوندم زیر لب، و خوشبختانه با اینکه کنارشون ساز نزدم اما کماکان رابطه‌ی خیلی خوبی باهاشون دارم)
https://www.strava.com/activities/7941711991

https://www.strava.com/activities/7943246424

https://www.strava.com/activities/7943251458

Strava2hive